خانم رازدار :
آدمی مفلس وبیچاره ودرویش ، شبی جانب کاشانه خویش آمد و رخسار بچه خویش ببوسید و زنش دید که او خرم وخوشحال تر است از همه شبهای دگر ، سخت در اندیشه فرو رفت و به خود گفت که : (( این عیش و خوشی بی سببی نیست )) لذا روی بدو کرده وپرسید : (( سبب چیست که امشب توچنین لولی و شنگولی ومنگولی و دلشاد ؟ )) چو شوهر بشنید این سخنان گفت : (( دریغا که تو زن هستی و زن راز نگه دار نباشد وزین رو نتوانم به برت راز دل ابراز کنم ،زانکه مبادا تو کنی راز مرا فاش و از این راه شوی مایه رنج وضرر ما .))
کرد زن انقدر اصرار که آن مرد ز اسرار درون پرده برافکند وبه وی گفت : (( اگر قول دهی تا که نگویی به کسی ، قصه خود را به تو گویم .)) وزن هم متعهد شد وآن مرد به وی گفت که : (( پس گوش بده علت خوشحالی بسیار من این است که امروز فلان جا به فلان کوچه یکی کیف پر از پول بدیدم که لب جوی در افتاده و تا چشم من افتاد بدان ، زود برش داشتم از خاک و نمودم در آن باز و بدیدم که در آن کیف نود اسکن پانصد تومنی چیده و فی الفور نهادم وسط جیبم وراضی شدم از طالع بیدار که یار است و مدد کار وشودباعث فتح وظفر ما. ))
شب دیگر چو شد او وارد منزل ز زن خوش سخن خویش بپرسید که : (( آن راز که گفتم به تو ، گفتی به کسی یا که نه ؟ )) زن گفت : (( برو خاطر خود جمع نگه دار که زن حاجی و گلباجی و زر تاجی وزن دایی و معصومه وکبری و گلین باجی و صغری و زن آقا و ثریا وحسین وحسن و اکبرو عباس و غلام ونقی و کل تقی و خالقزی و گلپری و خاله زری ، اقدس وپوران ومهین ، جمله اهل در وهمسایه و خویشان وعزیزان ، همه را دیدم و بر هرکه رسیدم قسمش دادم و زاو قول گرفتم که لب خویش فرو بنددو نشنیده بگیرد زمن این قصه ، مبادا کند این راز به شخص دگر ابراز دهد درد سر ما .»
?شکاری?